رمان پارمین فصل10

الونک , جملات عاشقانه , جملات دلشکسته , جملات بزرگان , جملات غمگین , پیام , جوک ,دوستفا , ایما , شوک , آلونک , شیر , ناب , فیلم هندی , موزیک ,اهنگ ,

دسته بندی ها
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 1067
  • کل نظرات : 39
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 119
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 390
  • بازدید دیروز : 9898
  • ورودی امروز گوگل : 39
  • ورودی گوگل دیروز : 990
  • آي پي امروز : 130
  • آي پي ديروز : 3299
  • بازدید هفته : 11089
  • بازدید ماه : 11080
  • بازدید سال : 36125
  • بازدید کلی : 100938
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 18.221.245.196
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    V
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی
    عکس دختران ایرانی کلیک کن V HTTP/1.1 200 OK Server: nginx Date: Mon, 03 Mar 2014 07:27:33 GMT Content-Type: text/html Transfer-Encoding: chunked Connection: keep-alive X-Powered-By: PHP/5.3.28-1~dotdeb.0 X-Cache-Debug: / Content-Encoding: gzip
    برای مشاهده ی افراد بیشتر رفرش نمایید


    تبلیغات
    <-Text2->

    رمان پارمین فصل10

     

    به سمتش رفت و دستش را در دست گرفت.

    - سر و وضعم خوبه؟ ... این طوری شبیه گداها نیستم

    پانیذ چیزی نگفت وسعی کرد لبخندش را پنهان کند.

    - بلند شو بریم

    بلند شد ، کنارش ایستاد وآهسته گفت :

    - یه ذره رژ می زدی بد نبودا

    دست پانیذ را فشار داد و او را به سمت در برد.

    - دیگه داری پرو می شی

    پانیذ خندید ، در حالی که چشمانش هنوز تر بود. پارمین در آغوشش کشید و گونه اش را بوسید.

    همکارش می گفت چون خودکشی عمدی بوده بیمه چیز زیادی بهمون نمی ده ... همون پولی و که ...

    کمی مکث کرد. صدایش می لرزید.

    - ... حمید خدابیامرز ... ماه به ماه پرداخت کرده ، یه جا بهمون می دن

    - خدا بیامرزش ... حالا می خوای چی کار کنی؟

    کوکب کاسه بلوری آجیل را از دست شهره گرفت و گفت :

    - نمی دونم والله ...

    لبخندی زد و ادامه داد.

    - خدا رو شکر فعلا پارمین خرجی خونه رو در میاره تا بعدشم خدا بزرگه

    شهره با افسوس سرش را تکان داد و کاسه های آجیل را به سیاوش و پارمین تعارف کرد. پارمین تشکر کرد وبا نگرانی به رنجر نگاه کرد.

    - من برم دنبال پانیذ ... چهارمین باره که سوار می شه ... می ترسم حالش بد شه

    شهره نگاهی به سیاوش کرد که با چهره ای درهم به روبه رویش خیره شده بود.

    - سیاوش مادر ... با پارمین برین دنبالش هم اونو واسه ناهار بیارین هم خودتون یه گشتی بزنین

    سیاوش پوزخندی زد و نگاه معنی داری به شهره کرد.

    پارمین از جایش بلند. شهره به سیاوش نزدیک شد وآهسته گفت :

    - به خاطر من ... فقط یه مدت تحمل کن

    سیاوش با حرص چشمهایش را تاب داد و از جایش بلند شد.

    پارک شلوغ بود و به سختی از بین فرش های پهن شده عبور می کردند.

    - خوشگله حواست کجاست؟

    پارمین اخمهایش را درهم گره کرد و از کنار آن جوان رد شد. سیاوش با تحقیر نگاهش کرد.

    - اگه کنار من راه بیای کسی بهت حرف نمی زنه

    چیزی نگفت و سعی کرد نزدیک سیاوش راه برود. هر دو در سکوت کنار هم قدم می زدند. به چهره های شاد خانواده ها در پارک نگاه کرد و لحظه ای حسرت خورد. نگاهش را به درختان دوخت ونفس عمیقی کشید. هوا پر از تازگی بود ، نسیم ملایمی می وزید.

    سیاوش به زوجی که در حال بلند شدن از نیمکت بودند اشاره کرد.

    - رفتن ... بریم اونجا بشینیم

    روی نیمکت نشست. سیاوش کنارش جای گرفت و دستش را لبه تکیه گاه نیمکت قرار داد. ابروهایش را بالا برد و به پانیذ اشاره کرد.

    - صبحونه چی خورده اینقدر انرژی داره ؟

    نگاهش را به پانیذ دوخت.

    - دیر از خواب بیدار شد وقت نکرد چیزی بخوره

    سیاوش برگ رقصانی را که از شاخه افتاد در دست گرفت و گفت :

    - پس شانس آوردیم ... اگه چیزی خورده بود چی کار می کرد

    لبخندی زد و حرف او را با سر تایید کرد.

    سیاوش یاد موضوعی افتاد ، حالت صورتش جدی شد.

    - برای خونه می خوای چی کار کنی؟

    متوجه منظوراو نشد.

    - خونه؟

    - تنها که نمی تونید تو اون محله زندگی کنید ... تازه چند وقت دیگه اسی هم آزاد می شه

    دستهایش را در هم قفل کرد وآهسته گفت :

    - نمی دونم

    سیاوش سرش را پایین انداخت و در حالی که سعی می کرد اخمهایش در هم فرو نرود گفت:

    - خونه ما چهار خوابست ... می تونید بیاید پیش ما

    ترحم در صدای سیاوش موج می زد. با لحنی دلخور گفت :

    - ممنون شما رو زحمت نمی دیم

    سیاوش خیره نگاهش کرد.

    - می شناسی منو ... اهل تعارف تیکه پاره کردن نیستم ... اگه مزاحم بودید اصلا پیشنهاد نمی دادم

    نگاهش را به چشمان خمار سیاوش دوخت و آن حس چند وقت قبل به سراغش آمد.

    - منم با شما تعارف ندارم ... می تونم زندگیمون و خودم بچرخونم

    لحظه ای فکر کرد و ادامه داد.

    - البته اگه قبول کنین پولتون یکم دیگه پیشمون بمونه

    نگاهش را به زمین دوخت و ادامه داد.

    - چون گفتین اهل تعارف نیستین ، منم بی تعارف گفتم

    سیاوش پوزخندی زد و سرش را کج کرد.

    - خوب تو هوا می گیری ... باشه قبول ... من که حرفی ندارم ، فقط باید مادرم و راضی کنی ، چون خیلی دوست داره بیاین پیش ما

    دستش را تکان داد ، پانیذ آنها را دید و به سمتشان آمد. رو به سیاوش کرد.

    - راستی اون روز تو بیمارستان گفتین که ...

    سیاوش منتظر نگاهش کرد.

    - گفتین پرونده کلاهبرداری از بابام و به جریان می ندازین

    سیاوش نگاهش را به پانیذ که به آنها نزدیک می شد دوخت و چیزی نگفت.

    لحظه ای از یاد آوری آن روز پشیمان شد.

    - یادمه چی گفتم ... پسرخالم وکیله ... بهش می سپرم ، هر وقت تونست پیگیری کنه

    (هر وقت تونست) در ذهنش تکرار می شد.

    - اما اون روز گفتین هر کاری که بتونین برای دستگیریش انجام می دین

    سیاوش بی تفاوت نگاهش کرد.

    - خوشبختانه آلزایمر ندارم و لازم نیست حرفهام و به یادم بیاری ... گفتم کمکت می کنم ... نگفتم که زندگیم وتعطیل می کنم و می افتم دنبال کارت

    پانیذ با خوشحالی نزدیکش شد و دستش را در دست گرفت.

    - وای چقدر کیف داد ... حیف که دلم ضعف رفت وگرنه بازم می موندم

    بعد دستش را کشید.

    - بریم ناهار بخوریم دیگه

    - یه لحظه صبر کن

    چشمهایش را به سیاوش دوخت.

    - اون روز دلت واسم سوخته بود که اون حرفها رو زدی ... آره ؟

    سیاوش از جواب دادن طفره رفت و گفت :

    - بهتره راه بیافتیم

    بعد از جایش بلند شد و رو به او کرد.

    - بلند شو بریم

    - اون روز خواستی دلداریم بدی ... خیلی ترحم بر انگیز شده بودم؟

    سیاوش کلافه دستی در موهایش کشید و به پانیذ گفت :

    - تو برو ... چند دقیقه دیگه ما هم میایم

    پانیذ شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و از آنجا رفت.

    سیاوش دستش را گرفت و مجبورش کرد از روی نیمکت بلند شود. عصبی دستش را از دست سیاوش بیرون کشید و روبه رویش ایستاد.

    - از این برخوردت بدم میاد ... از اینکه مثل یه بچه باهام برخورد می کنی بدم میاد ... درسته دخترم و از خیلی جنبه ها تو جامعه ضعیفم ... ولی اجازه نمی دم کسی بهم ترحم کنه ... اگه اون روز دستت و پس نزدم واسه این بود که فکر می کردم ...

    آن روز حرکات سیاوش را پای علاقه گذاشته بود و چه حس شیرین احمقانه ای را در دلش بال و پر داده بود.

    - که فکر می کردم من و هم مثل سارا می بینی ... کاش الکی بهم وعده وعید نمی دادی

    سیاوش دستش را پشت کمر پارمین گذاشت و او را با خود همراه کرد.

    - دروغه اگه بگم دلم برات نسوخت ... هر کس دیگه ای هم جای من بود سعی می کرد آرومت کنه ... اون روز تو حرفهام واسه کمک کردنت غلو کردم چون اوضاع روحیت خیلی بد بود

    دست سیاوش را کنار زد.

    - دیگه به حال من دل نسوزون

    رویش را برگرداند و چند قدم از سیاوش فاصله گرفت.

    - تو مدت زیادی دچار فشار عصبی بودی و سیستم بدنت کلا به هم ریخته بود ...

    به طرف سیاوش برگشت.

    - ... ضربان قلب و تنفست عادی نبود ... اون حرفها تنها راهی بود که تونست گریه ات و بند بیاره و آرومت کنه ... در ضمن ... چی باعث شده که اینقدر توقعت از من بالا بره ... یکم فکر کن و بهم بگو چه دلیلی وجود داره که بخوام اینقدر برای مشکل تو وقت بذارم

    نگاه سیاوش خشمگین بود.

    دنبال دلیل گشت ، چیزی پیدا نکرد. چیزی که قابل گفتن باشد پیدا نکرد وگرنه دلیلش واضح بود چون مهرداد زندگیشان را نابود کرده بود ولی سیاوش که چیزی نمی دانست.

    پس حق با سیاوش بود ، سکوت کرد و چیزی نگفت.  

    سر سفره سعی می کرد به چهره سیاوش نگاه نکند. سیاوش هم تمایلی برای دیدن او نداشت. شهره متوجه گرفتگی صورت پارمین شد.

    - عزیزم فسنجون دوست نداری؟

    به شهره نگاه کرد و با لبخند گفت :

    - نه ، دوست دارم ... شما هم خیلی خوشمزه درستش کردید

    شهره چهره اش از تعریف او شکفت و رو به سیاوش کرد.

    - موضوع خونه رو گفتی؟

    سیاوش بدون اینکه به شهره نگاه کند گفت :

    - گفتم ... اما پارمین خانم می گن نمی خوان مزاحممون بشن ... منم بیشتر اصرار نکردم

    شهره لبش را گاز گرفت و رو به پارمین کرد.

    - مزاحم چه حرفیه خانم گل ... باید بیاید پیش خودمون ... عمه ت هم قبول کرده عزیزم

    - ممنون شما لطف دارید ...

    با حرص به چهره کوکب نگاه کرد و ادامه داد.

    - اما عمه ... درس پانیذ چی می شه ... نمی تونیم مدرسه اش و عوض کنیم

    کوکب لبخندی زد.

    - شهره می گه آشنا داره ، اون و تو یه مدرسه نزدیک خودشون ثبت نام می کنه

    به هیچ وجه دوست نداشت به خانه شهره بروند.

    - اما پانیذ الان پیش دانشگاهیه ... مدرسه اش و عوض کنیم به درسش لطمه می خوره

    سیاوش با لحنی تمسخر کننده گفت :

    - راست می گن ... حیفه پانیذ از مدرسه به اون خوبی در بیاد

    پانیذ بلند خندید.

    - با حال تیکه انداختی ...

    بعد رو به پارمین کرد و ادامه داد.

    - ما اصلا اونجا درس نمی خونیم پارمین که تو نگران لطمه زدن بهشی ... بیشتر روزها می پیچونیم کلاس و می ریم دَدَر

    شهره و سیاوش خندیدند. کوکب بازوی پانیذ را نیشگون گرفت.

    - چشمم روشن ... دیگه به اسم مدرسه چه کارا می کنی

    شهره دست کوکب را گرفت.

    - تو رو خدا کاریش نداشته باش ... یه حرفی زد

    به حرفهای آنها توجه نمی کرد. سرش را پایین انداخته بود و با عصبانیت دندانهایش را روی هم می سایید ، از دست پانیذ دلخور بود. حسابی جلوی سیاوش سنگ رو یخش کرده بود. دوست داشت سریع تر از آنجا بروند. بی حوصله با غذایش بازی می کرد.

    - چرا با غذات بازی می کنی ؟

    سرش را بالا آورد و به چشمهای مغرور سیاوش نگاه کرد. سیاوش همراه با پوزخند گفت :

    - نکنه فسنجون دوست نداری؟

    شهره که با پانیذ و کوکب مشغول صحبت بود فقط آخر حرف سیاوش را شنید.

    - یکم قرمه سبزی هم آوردم گلم ... تو این سبده ست

    و مشغول گشتن در سبد پیک نیک شد. پارمین به زور لبخندی زد.

    - ممنون زحمت نکشید ... فسنجون می خورم

    علی رغم میلش قاشق را پر کرد و در دهانش گذاشت. عصبانی بود ولی به اجبار باید لبخند می زد ... خشم تمام وجودش را پر کرده بود ... از ... از خودش ، تحقیر های سیاوش ، ساده لوحی پانیذ ، و حتی دلسوزی های شهره خسته شده بود.... حس حقارت وجودش را پر کرده بود ... باید کاری می کرد ... دوست داشت دوباره خودش شود ... پارمینی که سر خم نمی کرد و ازکسی مثل سیاوش حرف نمی خورد ... لقمه را به زحمت قورت داد.

    ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد ... به سیاوش نگاه کرد ... فکر عاقلانه ای نبود اوایل اردیبهشت بود.

    کلافه رو به ترانه کرد.

    - هوا خیلی گرم شده

    ترانه با سر حرفش را تایید کرد. نسرین با رنوی سابقش از در دانشگاه خارج شد. با چشم مسیر حرکت آن را دنبال کرد.

    - دلت واسش تنگ شده

    به ترانه نگاه کرد و آهی کشید.

    - خیلی بده یه مدت راحتی ماشین داشتن و حس کنی بعد از دستش بدی

    ترانه خندید.

    - پس خوش به حال من که از اول اتوبوس سوار بودم

    نگاهی غمگین به ترانه کرد.

    - ترانه دلم واسه زندگی دو سال پیشم تنگ شده ... چقدر اون موقع خوشبخت بودم و قدرش و نمی دونستم

    ترانه دستش را در دست گرفت.

    - غصه نخور ... دوباره زندگیتون خوب می شه

    زهر خندی زد.

    - هر چقدر هم که جون بکنم هیچی سر جاش برنمی گرده ... شاید یه زندگی بخور نمیر دست و پا کنم ... اما بابام که دیگه زنده نمی شه

    ترانه با لحنی محزون گفت :

    - کاش قبول می کردی یه مدت خونه شهره باشین ... حداقل خیالت از خونه راحت می شد

    ابروهایش را در هم کشید.

    - اگه فقط شهره تو اون خونه بود قبول می کردم ولی با وجود سیاوش اونجا نمی رم ...

    زیر لب ادامه داد.

    - لااقل فعلا نمی رم

    ترانه با تردید گفت :

    - نظرت راجع به سیاوش عوض نشده

    پوزخندی زد.

    - روز به روز بدتر می شه ... به من و خانوادم به چشم یه مزاحم نگاه می کنه ... نبودی ببینی واسه سیزده به در چطور رفتار می کرد ... یه جا شهره بهش گفت باهام بیاد دنبال پانیذ چنان نگاهی به بنده خدا کرد که من جاش ترسیدم

    ترانه سرش را با تاسف تکان داد و به ساعتش نگاه کرد.

    - امروز چقدر دیر کرده ...

    مطلبی یادش آمد و ادامه داد.

    - می گم اوضاع مالی سیاوش چطوره ؟

    به آن طرف خیابان خیره شد. سپهر در ماشینش نشسته بود و به او نگاه می کرد.

    - خودش که پزشک عمومیه چیزی در نمیاره اما باباش یه طلا فروشی نسبتا بزرگ براشون به ارث گذاشته ... خونه شون هم همون محله قبلی خودمونه ... فکر نمی کنم چیز دیگه ای داشته باشن چون باباش با پولش کار می کرد ، ملک نمی خرید.

    سرش را پایین انداخت. مهرداد لعنتی مسبب همه بدبختی هایش ... با حرص دندانهایش را روی هم فشرد.

    ترانه لبخندی زد.

    - با این حساب اگه زن سیاوش بشی کیلو کیلو برات طلا میاره

    یاد فکرش در پارک افتاد و آهسته گفت :

    - الان قیمت سکه چنده ؟

    ترانه به اتوبوس که از پیچ خیابان وارد می شد نگاه کرد.

    - مدام قیمتش تغییر می کنه ولی آخرین بار ششصد بود ... واسه چی پرسیدی ؟ نکنه می خوای بری تو کار دلالی سکه

    لبخند محوی زد و در فکر فرو رفت. اتوبوس ایستاد. به زحمت در میان جمعیت جای گرفتند. چشمهایش را بست و دندانهایش را روی هم فشار داد. از این اتوبوسهای لعنتی خسته شده بود آن فکر منحوس یک هفته تمام ذهنش را مشغول کرده بود و در نهایت به این نتیجه رسید که بهترین راه مشورت با یک وکیل است ، باید ازتصمیمش مطمئن می شد. به سمت توکلی رفت.

    - آقای توکلی

    توکلی که مشغول صحبت بود سرش را به طرف او برگرداند.

    - می تونم دوساعت برم بیرون ... کار مهمی برام پیش اومده

    توکلی نگاهی به ساعتش کرد.

    - الان یازده است می تونی تا دو برگردی

    لبخندی زد.

    - بله ... ممنونم

    با خوشحالی به طرف رختکن رفت و لباس هایش را عوض کرد. موقع خارج شدن چادر را در کیفش گذاشت ، استتار خوبی بود. ماه آینده سریال از شبکه پخش می شد و دوست نداشت وجه اش را با این ملاقات احمقانه خراب کند ، هر چند که این وسط قداست چادر را فدای نقشه اش می کرد ولی ... به سمت در خروجی رفت.



    ***

    درون تاکسی به کارتی که در دستش بود نگاه کرد.

    تینا صادقی وکیل پایه یک دادگستری

    دوباره در فکرش تمام جوانب را مرور کرد. همه چیز بستگی به حرفهای این وکیل داشت.

    تاکسی جلوی دفتر وکالت ایستاد. به تابلو آن نگاهی کرد و کرایه را پرداخت.

    بین رفتن و ماندن مردد بود ، با اعتراض راننده از ماشین پیاده شد. روزی فکرش را هم نمی کرد دست به همچین کاری بزند اما حالا ... نفس عمیقی کشید چادر را از کیفش در آورد و طوری آن را سرش کرد که فقط چشمها و قسمتی از بینی اش پیدا بود با قدمهایی لرزان وارد دفتر شد.

    دو نفری که روی صندلی انتظار نشسته بودند لحظه ای به او نگاه کردند. به طرف میز منشی رفت.

    - سلام

    دختر جوان نگاهش را از مانیتور گرفت.

    - سلام ... بفرمایید

    چقدر دروغ گفتن برایش سخت بود. به سختی کلمات از لای دندانهای قفل کرده اش خارج شدند.

    - من نگین پویان هستم دیروز برای یازده و نیم وقت ملاقات گرفتم

    دختر به مانیتورش نگاه کرد.

    - بله ... یه چند لحظه تشریف داشته باشید تا با ایشون هماهنگ کنم

    به زحمت لبخندی زد و روی یکی از صندلی ها نشست. در ذهنش حرفهایی را که آماده کرده بود چند بار تکرار کرد.

    - بفرمایید ... منتظرتونن

    از جایش بلند شد و به طرف در اتاق رفت. دستگیره در را در دست گرفت. دستش می لرزید چشمهایش را بست ... تو می تونی پارمین ... قوی باش ... دسته در را پایین برد ، چشمهایش را باز کرد و وارد اتاق شد.

    خانم صادقی پشت میز چوبی بزرگی نشسته بود. با صدایی که تلاش می کرد نلرزد گفت :

    - سلام

    - سلام ...

    صادقی به صندلی کنار میزش اشاره کرد و ادامه داد.

    - بفرمایید بنشینید

    روی صندلی نشست و به چهره مصمم صادقی نگاه کرد.

    صادقی گفت :

    - خب مشکلت چیه خانمم ؟

    آب دهانش را قورت داد. او یک بازیگر بود ، پس چرا اینقدر نقش بازی کردن برایش سخت شده بود ... مثل یه زن بدبخت باش همین ... فرض کن اون سیاوش بی رحم کتکت زده ...

    - من می خوام از شوهرم طلاق بگیرم

    صادقی عینکش را پایین آورد و به پشتی صندلی تکیه داد.

    - چرا ؟ کتک می زنه ، معتاده ، نفقه نمی ده ... دلیلت چیه؟

    نگاهش را به عکس دختر بچه ی روی میز دوخت.

    - باهام بدرفتاری می کنه ... کتکم می زنه ... اصلا تعادل روحی نداره

    صادقی ابروهایش را بالا برد.

    - مدرکی هم ازش داری ... پزشکی قانونی رفتی

    سرش را تکان داد.

    - بله ، یه بار هم تو خیابون کتکم زد ... شاهد هم دارم

    - خیلی خب ... این شاهدت راضی می شه تو دادگاه شهادت بده

    - بله

    صادقی به چشمهای هراسان او نگاه کرد.

    - ماده 1130 قانون مدني مي‏گه ... در صورتي كه دوام زوجيت موجب عسر و حرج زوجه باشه، می تونه به حاكم شرع مراجعه و تقاضاي طلاق كنه، چنانچه عسر و حرج در محكمه ثابت بشه ، دادگاه مي‏تونه زوج رو مجبور به طلاق بکنه و در صورتي كه اجبار هم راه به جایی نبره زوجه به اذن حاكم شرع طلاق داده مي‏شه ... این قانون خیلی راحت می تونه طلاق زنهایی مثل تو رو که مورد ضرب و شتم شوهرشون قرار گرفتن و بگیره ، البته ... به شرطی که برای دادگاه بد رفتاری شوهرت ثابت بشه ... شما باید گواهی پزشک قانونی و بار بعد همرات بیاری تا من با توجه به اون یه دادخواست تنظیم کنم

    چادر را محکم تر روی صورتش گرفت.

    - خانم صادقی ... مهریه ام چی می شه؟

    صادقی با نگاهی مشکوک گفت :

    - چرا اینقدر صورتت و می پوشونی

    باز هم باید دروغ می گفت. حالت معصومی به چهره اش گرفت.

    - دوست ندارم کسی کبودیهاش و ببینه

    صادقی با تاسف سرش را تکان داد.

    - اگه تو دادگاه عسر وحرج احراز بشه هم حکم طلاقت و صادر می کنن هم مستحق در یافت مهریه از شوهرت میشی

    شوهرت ... شوهرت ... احمقانه ست اومدم از پسری که هیچ نسبتی باهام نداره شکایت کنم ... به هدفت فکر کن پارمین ... باید با چشم باز وارد بازی بشی.

    - اما فقط عقد کردشم ... هنوز زندگیمون و شروع نکردیم

    - یعنی هنوز باکره ای؟

    با شرم سرش را پایین انداخت.

    - بله

    - خب در این صورت فقط نصف مهریه رو بهت می دن

    وجدانش آزارش می داد حس می کرد همه می دانند او چه فکر شومی را در سر می پروراند.

    - پس من بار بعدی با گواهی پزشک قانونی میام خدمتتون

    بار بعدی وجود نداشت. صادقی لبخندی زد و به دستهای لرزان او که چادر را جلوی صورتش گرفته بود خیره شد.

    - یه توصیه بهت می کنم ... تا زمانی که از خودت مطمئن نشدی کاری رو شروع نکن

    لبخندی زد.

    - چشم ... ممنون از راهنماییتون

    احساس خفگی می کرد ، انگار دروغهایش راه گلویش را بسته بود. از جایش بلند شد و خواست به طرف برود.

    - من تجربه ی زیادی دارم و متوجه راست و دروغ حرفها می شم ...

    با ترس به صادقی نگاه کرد.

    - امیدوارم راه اشتباهی رو انتخاب نکنی

    چیزی نگفت و خجالت زده از اتاق خارج شد.

    هنگامی که پایش را ازدفتر بیرون گذاشت نفس راحتی کشید. اولین قدم را برداشته بود. درست یا غلط او این کار را انجام می داد. مهرداد او را به بازی گرفته بود و او می خواست سیاوش را بازی دهد. از نظر او منصفانه بود.  سوار تاکسی شد و آدرس محل فیلمبرداری را به راننده داد.

    با حرفهای صادقی تا حدودی خیالش از عملی بودن این فکر راحت شده بود. اما خودش به تنهایی از پس این کار بر نمی آمد. نمی خواست مثل ماجرای مهرداد بی گدار به آب بزند ، نیاز داشت با کسی مشورت کند. گوشیش را در آورد و شماره ترانه را گرفت. بعد از چند بوق صدای ترانه در گوشی پیچید.

    - الو ... سلام ... چه عجب یادی از فقیر، فقرا کردی خانم

    - سلام ... ترانه می تونی فردا کلاس ساعت هشت و نری ؟

    - واسه چی؟

    - کارت دارم ... خیلی مهمه

    - خب بعد کلاس بگو

    - نمی شه ... بعدش باید برم فیلمبرداری ... به زور بهم اجازه می دن بیام سر کلاسها ... وقت آزاد دیگه ای هم ندارم

    - باشه ... این یه غیبت هم محض گل روی تو

    - ممنون عزیزم ... می تونی به نیلوفرهم بگی بیاد

    - آره ... می خوای به نسرین هم بگم

    - نه ... فقط شما دوتا بیاین ... ساعت هشت تو کافی شاپ برمودا منتظرتونم

    - باشه

    خداحافظی کرد ، دکمه قطع تماس را زد و گوشی را در کیفش انداخت.

    با حرص نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت:

    - بازی داره شروع می شه آقا سیاوش

    لبخند ناخواسته ای مهمان لبش شد. 

    نیلوفر و ترانه با دهانی باز به او نگاه می کردند. نیلوفر چشمهای متعجبش را به او دوخت و با تردید گفت :

    - اینها که گفتی شوخی بود ... آره؟

    سرش را به علامت منفی تکان داد.

    - نه ... همش حقیقته ... مهرداد گند زد به زندگیمون و مرد

    ترانه انگشتش را عصبی روی میز می زد.

    - پس چرا تا الان چیزی بهمون نگفتی؟

    کمی از قهوه اش نوشید تا بغضش را فرو دهد.

    - چون فکر می کردم کسی حرفهام و باور نمی کنه

    نیلوفر انگشتش را لبه فنجانش کشید و گفت :

    - واقعا ماجرای عجیبیه ... چرا ازش شکایت نکردی؟

    آه سوزناکی کشید.

    - هیچ مدرکی ازش نداشتم ... با شکایت به جایی نمی رسیدم فقط آبروم جلو شهره و عمه ام می رفت

    - خب چرا بابات از اون کلاهبرداره ... شاپور، شکایت نکرد

    زهر خندی زد.

    - شکایت کرد ... یکسال هم دنبال پرونده اش بود ... ولی پلیس هیچ ردی ازاون پیدا نکرد ... نکته جالبش اینه که آبتین یا همون شاپور با گریم اداره بابام می رفته و اونها شاپور رو به چشم یه پیر مرد می دیدند ... شانس پیدا کردنش تقریبا صفره

    هر سه سکوت کردند. ترانه فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت.

    - حالا می خوای چه کار کنی؟

    سرش را میان دستانش گرفت.

    - می خوام پولم و از اونها پس بگیرم

    نیلوفر با چشمهای وحشت زده به او نگاه کرد.

    - چه طوری؟

    - شهره ازم خواستگاری کرده ... می خوام جواب مثبت بدم ...

    سرش را بالا آورد و به آن دو نگاه کرد.

    - بعد هم با دوهزار و پونصد سکه مهریه به عقد سیاوش در بیام ... به بهونه فوت بابام عروسی و عقب می ندازم ... بعدشم تقاضای طلاق می کنم

    ترانه عصبی گفت :

    - فکر کردی طلاق گرفتن به همین آسونیه؟

    خونسرد سرش را تکان داد.

    - نه آسون نیست ، چون باید کاری کنم که چند باری سیاوش عصبی بشه و دست روم بلند کنه ... حتی تصمیم دارم یه بارهم جلوی شما کاری کنم که بهم سیلی بزنه ... تا از شهادت شما تو دادگاه استفاده کنم

    ترانه پوزخندی زد.

    - بعد هم حتما سیاوش طلاقت می ده

    - اون طلاقم نمی ده ... من طلاق می گیرم ... با یه وکیل صحبت کردم ... مشکلی از این نظر وجود نداره

    نیلوفر که در فکر فرو رفته بود آهسته گفت :

    - این جور که از حرفهات فهمیدم شهره خیلی بهتون کمک کرده ، حقش نیست باهاش این کار و کنی

    خودش هم به خاطر شهره عذاب وجدان داشت.

    - اگه نقشه ام همون طوری که گفتم پیش بره شهره ازم دلگیر نمی شه ... تازه ممکنه بهم حق بده که از سیاوش جدا شم ... چون اون فقط جای زخمها رو می بینه و نمی دونه من چه آتیشی سوزوندم ...همه بدون اینکه دلیل اصلی رو بپرسن سیاوش و متهم می کنن که دست روی یه زن بلند کرده

    - چه جوری می تونی تو روی شهره نگاه کنی و بگی مهریه ات و می خوای ؟

    با لحن بدجنسی گفت :

    - کاری می کنم که شهره خودش برای گرفتن مهریه بهم اصرار کنه ... بعد من با کلی ادا و اطوار قبول می کنم ومهریه ای رو که در واقع پول بابامه ازشون می گیرم

    ترانه با چشمهایی گرد شده به او خیره شد.

    - حس می کنم دیگه نمی شناسمت پارمین ... تو که این جوری نبودی ... خیلی سنگ دل شدی

    زیر لب گفت :

    - مجبورم ... نمی تونم قانونی حقم وبگیرم

    پسری که میز کناری نشسته بود به نیلوفر علامت می داد. نیلوفر بی اعتنا چشمهایش را چرخاند و گفت :

    - شاید سیاوش راضی نشه عقدت کنه

    خودش هم به این احتمال فکر کرده بود.

    - ممکنه ... اما با شناختی که من از اون و شهره دارم مطمئنم قبول می کنه ... اون عاشق مادرشه و اگه شهره یکم سیاست به خرج بده قبول می کنه

    ترانه متوجه نگاه خیره پسر به نیلوفرشد و اخمهایش را درهم گره کرد.

    - حالا فرض کنیم نقشه ات گرفت ، به بعدش فکر کردی ... یه دختر مطلقه ، بدون پدر ... روزهای سختی داری ... داری با آینده ات قمار می کنی

    نگاهش را به میز دوخت.

    - می دونم ... اما می خوام به هر قیمتی حقم وپس بگیرم

    - من نمی تونم کمکت کنم پارمین ... متاسفم

    با تعجب به ترانه نگاه کرد.

    - اما من به کمکت احتیاج دارم

    ترانه بلند شد و کیفش را از روی میز برداشت.

    - خیلی دوستت داشتم و دارم ... حتی دلم می خواست زن داداشم شی ... که قسمت نبود ... نمی تونم ببینم داری خودت و بدبخت می کنی ، چه برسه به اینکه خودمم همراهیت کنم ... خدافظ

    ترانه به سمت در خروجی رفت.

    به نیلوفر نگاه کرد.

    - تو هم تنهام میذاری

    نیلوفر به صندلی خالی ترانه نگاه کرد.

    - باید در موردش فکر کنم ... نمی تونم الان بهت قولی بدم

    حسابهایش غلط از آب در آمده بود. با لحنی در مانده گفت :

    - فکر می کنی نسرین بتونه کمکم کنه ؟

    نیلوفراز جایش بلند شد.

    - شاید ... اون عاشق ماجراجوییه ... منم برم دیگه ... امروز تولد سامانه ... باید براش کادو بگیرم

    لبخند بی جانی زد.

    - باشه ... برو

    نیلوفر هم رفت حالا فقط او مانده بود. زیر لب گفت :

    - نسرین حتما کمکم می کنه یه جزوه تکمیلی دادم زیراکس ... حتما برای امتحان بخونینش ... خسته نباشید

    استاد از کلاس بیرون رفت .از جایش بلند شد و کنار صندلی نسرین ایستاد.

    - چطوری خانم؟

    نسرین که مشغول مرتب کردن جزوه اش بود بدون اینکه به او نگاه کند گفت :

    - ای ... یه نفسی میاد و میره

    - وقت داری یکم باهم حرف بزنیم

    نسرین متعجب به او نگاه کرد و ابروهایش را بالا برد.

    - با من ... تو که همیشه حرفهات و به رفیق شفیقت ترانه می گفتی

    - یه مشکل جدی دارم نسرین ... به کمکت احتیاج دارم

    نسرین از جایش بلند شد و مقابل او ایستاد.

    - ترانه خانم کمکت نکرده اومدی سراغ من

    - اَه ... تو هم که همش طعنه می زنی

    با ناراحتی از کلاس بیرون آمد.

    - وایسا پارمین

    نسرین با چند قدم بلند به او رسید و ادامه داد.

    - قبلا اینقدر نازک نارنجی نبودی

    لبخند بی رمقی زد.

    - دیگه آدم قبلی نیستم نسرین ... خیلی زودرنج شدم

    نسرین به شانه اش زد.

    - بیخیال ... حالا چی می خواستی بگی ؟

    - باید بریم یه جا بشینیم تا بهت بگم ، داستانش خیلی مفصله


    ***



    درون محوطه دانشگاه روی نیمکت نشستند واو کل ماجرای مهرداد را تعریف کرد و در نهایت از تصمیمش در مورد سیاوش گفت. نسرین در فکر فرو رفته بود.

    - من چطور می تونم کمکت کنم

    با این سوال نسرین حس کرد می تواند روی کمکش حساب کند.

    - یه شاهد واسه دادگاه می خوام ... بعضی موقعها هم ممکنه فکرم خوب کار نکنه می خوام راهنماییم کنی

    نسرین موهای کنار مقنعه اش را مرتب کرد و گفت :

    - می تونی رو من حساب کنی ... تنم می خاره واسه همچین ماجراهایی

    لبخندی زد و گونه نسرین را بوسید.

    - خیلی گلی

    نسرین هم خندید و صورتش را به شوخی جمع کرد.

    - مگه تو گل بودنم شک داشتی

    و بعد هیجان زده ادامه داد.

    - حالا این ماجرای آرتیستی کی شروع می شه

    کمی فکر کرد.

    - امشب به عمه می گم بهشون زنگ بزنه بگه جوابمون مثبته ... دیگه وقت عقد و اونها باید تعیین کنن

    - ای ول ... بی صبرانه منتظرم

    به ساعتش نگاه کرد واز جایش بلند شد.

    - من دیگه برم ... خیلی دیرم شده

    نسرین هم از جایش بلند شد.

    - می گم اگه به سیاوش بگی باباش چی کار کرده شاید حقت و بهت بده و نیازی به این همه شامورتی بازی نباشه

    - به نظرت اون این ماجرا رو باور می کنه ... مهرداد معتمد محلشون بود و کلی ارزش و احترام داشته ، حالا با حرفهای بی سند و مدرک من سیاوش حرفم و قبول می کنه و پونصد میلیون و می ذاره کف دستم

    - اینم حرفیه

    - ممنونم که تنها نذاشتی ... خدافظ

    - خدافظ

    نسرین شکلکی در آورد و با لبخند به سمت ماشینش رفت 

     


    عکس دختران ایرانی کلیک کن

    مطالب مرتبط

    بخش نظرات این مطلب


    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه:

    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    نویسندگان
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان همه جوره و آدرس softwarenew.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    nafas7628 - - 1394/12/14/softwaren
    گیسو -
    پاسخ:خخخخخخ - 1394/6/28/softwaren
    نگارییییی - من دوستامو میخام - 1394/2/28
    نگارییییی -
    پاسخ:ناراحت نباش - 1394/2/24
    raha - خعلیییییییی باحال بود
    پاسخ:خخخخ اره - 1393/12/23/softwaren
    زندگیت - پاسخ:ههههه - 1393/11/11
    هلنا -

    زیباترین دختر دنیا را در لینک زیر ببینید
    آپم به من سر بزن

    - 1393/10/8
    امین - - 1393/2/16
    ✿·٠•●♥نرگس♥●•٠·✿ - سلاملکم

    فرشاد خان وب خوفی داری ما لینکتون کردیم

    دوست داشتی بلینک
    پاسخ:لینک شدی نرگسی - 1393/2/11
    خ - عالی بود - 1392/11/14
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان